نوشته شده توسط : sepide
بیست سال قبل بود.استکان چای رو گذاشتم جلوش. نمی دونستم چطوری بهش بگم. سه سال بود ازدواج کرده بودیم. اما هر وقت از بچه دار شدن حرف میزدم ترش میکرد. دل تو دلم نبود. وقتی چای سرد سرد شد مثل یخ ،بدون قند سر کشید. همه کارهاش سرد بود ،حتی چای خوردنش. می خواستم بعد از شام بهش بگم اما بیرون رفت. فکر کردم زود برمی گرده. ولی ازش خبری نشد. به هیچ کس چیزی نگفتم. می گفتم برمی گرده ،اما امشب عروسی پسرمونه و اون هنوز برنگشته...

:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()